دانش عمومی

با دادن نظر ما را در فعالیت هرچه بهتر کمک کنید

دانش عمومی

با دادن نظر ما را در فعالیت هرچه بهتر کمک کنید

دف

دف از سازهای کوبه ای است که در ساخت آن از چوب، پوست و فلز استفاده می شود.



این ساز شبیه به دایره ولی بزرگ‌تر از آن است. چنانکه از کتاب‌های موسیقی و نوشته‌ها و اشعار بر می‌آید، در دوره اسلامی ایران، این ساز برای پشتیبانی از ساز و حفظ وزن به کار می‌رفته و رکن اصلی مجالس عیش و طرب و محافل اهل ذوق و عرفان بوده که قوالان هم با خواندن سرود و ترانه آن را به کار می‌بردند. در کتاب‌های لغت در معنی دف یا دایره می‌نویسند: آن چنبری است از چوب که بر روی آن پوست کشند و بر چنبر آن حلقه‌ها آویزند.


کمانه یا بدنه این ساز دایره ای شکل و قطر دهانه آن حدود 60 سانتی متر است. در طول جدار داخلی کمانه، در فواصل معین، حلقه هایی فلزی نصب شده اند و بر یک طرف دهانه پوست کشیده شده است. این ساز را هنگام نواختن به طور عمودی، کمی مایل به سمت چپ بدن با دو دست می گیرند و با انگشتهای هر دو دست به سطح پوست ضربه می زنند. دف علاوه بر استفاده در آیین های خاص عرفانی امروزه در همراهی با سازهای دیگر و گروه نوازی نیز بسیار به کار می رود. بیشتر وزن دف بر روی دست چپ قرار می گیرد و با فشردن انگشت شست دست راست بر روی کمانه سنگینی ساز را متعادل می سازند.


کمانه


طوقه چوبی دور دف را کمانه می گویند و ضخامت آن از طرف دهانه پوست دار حدود 2 تا 3 میلی متر و از طرف دهانه باز حدود یک و نیم سانتی متر و عرض آن حدود 6 سانتی متر است.

کمانه به دو صورت ساخته می شود:


الف. کمانه "یک کمه" از چوبی به ضخامت یک و نیم سانتی متر ساخته می شود. دو سر چوب را طوری به هم متصل می کنند که به شکل دایره در می آید و از نظر وزن نسبت به انواع دیگر سبک تر است.


ب. کمانه "دو کمه" از دو چوب به صخامتهای حدود نیم و عرض 6 سانتی متر که بر بروی یکدیگر پرس شده اند ساخته می شود. این نوع کمانه از از نظر وزن سنگین تر از انواع دیگر و در مقابل فشار کشش پوست مقاوم تر است و تاب بر نمی دارد.


شستی


روی کمانه از طرف دهانه باز، فرو رفتگی کوچکی ایجاد می کنند که محل استقرار انگشت شست دست چپ است و در ثابت نگه داشتن دف بر روی دست موثر است.


پوست


برای دف از پوست کهنه گوسفند یا بز یا آهو که ضخامت آن در تمام نقاط یکسان است استفاده می شود. انواع پوست پلاستیکی هم اخیرا معمول شده که در مقابل رطوبت و حرارت مقاوم تر است و صدا دهی آنها شفاف تر و قوی تر است و نوع غیر سنتی صدای دف را ارائه می دهند.


پوست مصنوعی

پوست مصنوعی نسبت به پوست های طبیعی خواصی دارد که از جمله آن می توان به

  • داشتن کوک ثابت
  • قابلیت کوک با نت برای هر دف معین
  • یک دستی ضخامت سطح پوست دف
  • یک دستی کشش و یک دستی مواد سازنده در کل پوست
  • عدم جذب رطوبت در نتیجه عدم تغییر حالت بر اثر آن
  • عدم تغییر کوک در حال اجرا
  • تاب بر نداشتن کمانه به دلیل کشش یک سان پوست
  • صدای استاندارد شده همانند سازهای ارکستر و سمفونی

تجزیه نشدن توسط باکتری ها و میکروب ها

  • نداشتن بوی نا مطبوع
  • عدم ایجاد بیماری و حساست
  • عدم افت ارزش ساز به دلیل عدم افت کیفیت پوست آن
  • پر طرفدار تر از سازهایی با پوست طبیعی

پوست طبیعی

برای ساختن دف با پوست طبیعی، از پوست حیواناتی همانند گوسفند، بز، آهو و میش استفاده می گردد.پوست مناسب پوستی است که کهنه باشد.برای امتحان، اگر به پوستی آب بزنیم و از آن بوی نامطبوع ساطع نشود، پوست کهنه است.

پوست باید به خوبی دباغی شده باشد، یعنی ضخامت تمام نقاط آن یکسان باشد.برای دباغی پویت نباید از موادی همانند آهک که در صنایع چرم سازی به کار می رود، استفاده شود.بلکه باید در آب خوابانده شود و به مرور زمان موها را از پوست جدا نمود.آهک و مواد شیمیایی که در چرم سازی به کار می رود، چربی پوست را از بین می برند و در صدای آن تاثیر بدی می گذارند.

پوست دف را نباید خیلی گرم کرد چون احتمال پاره شدن پوست وجود دارد.در ضمن، ممکن است در اثر کشیدگی زیاد پوست، کمانه کج شود.گرم کردن پوست، باعث خشک شدن چربی پوست شده و ساز را بد صدا می کند.حتی الامکان نباید به پوست دف آب زد چرا که در دراز مدت، بر کیفیت صدای آن اثر گذار است.

اگر پوست دف در اثر گرمی هوا یا آفتاب بسیار کشیده شود، می توان آنرا از طرف پوست روی زمین صاف یا موزاییک شده گذار تا رطوبت زمین را آهسته آهسته به خود جذب کند.

پوست را نباید روی آتش گرم کرد.برای گرم کردن پوست باید از هوای خشک، آفتاب یا تشک برقی استفاده کرد.اگر هیچ کدام از موارد در دسترس نبود، ناگزیر از هیتر برقی یا آتش استفاده می شود.لازم به ذکر است که در این روش، احتمال وقوع شوک حرارتی، پاره شدن پوست، خشک شدن چربی پوست و در نهایت پاره شدن پوست را به همراه دارد.برای جلوگیری از این مورد، باید دف را به فاصله مناسبی از آتش گرفت.باید دف را دایما بر روی حرارت بچرخانیم تا پوست تدریجا منقبض شود.با دست دما را کنترل می کنیم و اگر در جایی دمای پوست از حد مطبوع بیشتر باشد، دف را به صورت رفت و برگشتی ( بادبزنی ) حرکت می دهیم تا آن جایی که دف انقباض لازم را کسب کند.


حلقه ها


در جدار داخلی کمانه قلاب های کوچکی به فاصله یک سانتی متر از یکدیگرو فاصله 3 سانتی متر از پوست نصب شده اند که به هر یک از آنها حلقه هایی فلزی در دسته های چهار تایی آویخته شده اند و با حرکت دادن دف در جهت های مختلف حلقه ها به پوست می خورند یا با نوعی حرکت دیگر ، خود حلقه ها به صدا در می آیند.


گل میخ


برای محکم کردن پوست دف بر روی کمانه، پوست را در جدار بیرونی کمانه با میخ های سر تخت(شبیه پونز) مهار می کنند که به آنها "گل میخ" می گویند. در ساخت بعضی دف ها پوست را با چسب یا سریش روی جدار بیرونی کمانه می چسبانند.


انواع هم خانواده دف:


الف . دایره: نوع کوچکتر و مجلسی دف را با همان ویژگی های ساخت و پوست و حلقه ، دایره می گویند. قطر دهانه دایره حدود 35 سانتی متر است. دایره در واقع نوع بزمی در مقابل نوع آیینی دف است.


ب . دایره زنگی: این ساز از کمانه چوبی دایره شکلی به قطر تقریبی 25 سانتی متر و عرض تقریبی 5 سانتی متر تشکیل شده و بر یک طرف دهانه آن پوست چهار پایان یا نوعی پوست پلاستیکی کشیده شده است. در بعضی مواقع هر دو دهانه دایره زندگی باز و بدون پوست هستند. در طول جدار کمانه و در فواصل نزدیک، شکافهایی ایجاد شده اند. و داخل آنها سنج های مضاعف کوچکی نصب شده اند که با میله ای باریک که از سوراخ میان سنج عبور می کندبه دو طرف شکافها متصل هستند. صدای دایره زنگی از ضربه ای که با دست راست بر پوست وارد می شود و نیز از برخورد سنج ها به یک دیگر حاصل می شود.

چرا دچار آفتاب‌سوختگی می‌شویم؟

برگردان: 
احسان سنایی

ساینس دیلی − پژوهش‌گران دانشکده پزشکی دانشگاه کالیفرنیا-سن‌دیه‌گو، طی گزارشی که در نسخه آنلاین شماره هشتم ژوئیه نشریه Nature Medicine انتشار یافته برنهاده‌اند که ساز و کار زیستی ِ آفتاب‌سوختگی – که همان عکس‌العمل التهاب‌آور و دردآلوده دستگاه ایمنی‌مان به پرتوهای فرابنفش خورشید باشد – حاصل آسیب‌های وارده به RNA سلول‌های پوستی است.

 
به‌گفته این دانشمندان، شاید این یافته‌ها بالاخره راه پیشگیری از التهاب پوستی را پیش پای‌مان بگذارند و اشاراتی هم به ضوابط پزشکی و فرآیندهای درمانی‌شان داشته باشند. ریچارد گالو (Richard Gallo)، استاد پزشکی دانشکده پزشکی دانشگاه کالیفرنیا-سن‌دیه‌گو که سرپرست این پژوهش بوده می‌گوید: "بیماری‌هایی نظیر پسوریازیس را می‌شود از طریق پرتودرمانی ِ فرابنفش درمان کرد؛ اما ضایعات جانبی آن می‌تواند خطر ابتلا به سرطان پوست را افزایش دهد. یافته‌های ما راهی پیش پای‌مان گذاشته تا تأثیرات مثبت پرتودرمانی را بگیریم و بیماران‌مان را هم از خطر پرتوهای مضر فرابنفش، مصون داریم. همچنین برخی افراد، همچون مبتلایان به لوپوس، حساسیت بیشتری به پرتوهای فرابنفش دارند، که ما درصددیم ببینیم آیا می‌شود از طریق سد کردن فرآیندی که بدان پی برده‌ایم، کمکی به آن‌ها کرد یا نه".
 
گالو و نویسنده اصلی این مقاله، ژامی برنارد (Jamie Bernard) که پژوهش‌یار فوق‌دکتراست، به اتفاق همکارانشان متوجه شده‌اند اشعه UVB قابلیت شکستن و درهم پیچاندن میکرو-RNAهای غیرکدبندی‌شده را دارد – نوع به‌خصوصی از RNA که هیچگونه دخالت مستقیمی در تولید پروتئین ندارد. سلول‌هایی که اشعه دیده‌اند، این RNA تغییرشکل‌یافته را رها کرده و سلول‌های سالم‌ همسایه‌شان را هم تحریک می‌کنند و لذا فرآیند زنجیرواری به‌شکل واکنش التهاب‌آور دستگاه ایمنی‌مان به‌منظور حذف سلول‌های آسیب‌دیده، کلید می‌خورَد. این فرآیند را ما به‌شکل آفتاب‌سوختگی می‌بینیم و حس می‌کنیم.
 
گالو در این‌باره می‌گوید: "عکس‌العمل التهابی [پوست]، برای شروع فرآیند ترمیم سلولیْ مهم است. همچنین معتقدیم که فرآیند التهاب پوستی، سلول‌های به‌شدت آسیب‌دیده را تا پیش از سرطانی شدن‌شان نابود می‌کند. البته چنین فرآیندی ناقص است و با شدت یافتن پرتوهای فرابنفش، احتمال سرطانی شدن سلول‌ها هم افزایش می‌یابد". او می‌گوید هنوز معلوم نیست که مؤلفه‌هایی نظیر جنسیت، تغییر رنگ پوست و ساختار ژنتیک فردی، چگونه در ساز و کار آفتاب‌سوختگیْ دخالت می‌کنند. "ژنتیک، ارتباط نزدیکی با قابلیت مقاومت علیه مضرات پرتوهای فرابنفش و بروز سرطان‌های پوستی را دارد. از طریق مدل‌سازی‌های ژنتیکی موش‌ها متوجه شده‌ایم که ژن‌های به‌خصوصی قابلیت تغییر نحوه آفتاب‌سوختگی موش‌ها را دارند. انسان‌ها هم میزبان ژن‌های مشابهی هستند، اما معلوم نیست اگر [این سلول‌ها] متحمل جهش‌هایی هم بشوند، آیا عکس‌العمل‌شان در قبال اشعه خورشید عوض خواهد شد یا نه".
منبع: Science Daily

بلدرچین

 گونه : بلدرچین Coturnix Coturnix
خانواده : قرقاول Phasianidae
راسته : ماکیان‌سانان Galliformes
- بلدرچین معمولی یک پرنده کوچک بازیگوش است که در تمام مدت از اروپا و شرق دور تا چین مهاجرت می‌کند. با وجود بال‌های کوچک این پرنده پر طاقت هزاران کیلومتر را می‌پیماید.

Key Facts
اندازه‌ها : size
طول: 16 تا 18 سانتیمتر
طول بال‌ها: 32 تا 35 سانتیمتر
وزن نر: 85 تا 110 گرم
وزن ماده: 90 تا 120 گرم

زاد و ولد : Breeding
سن بلوغ: 1 سال
فصل زاد و ولد: متغیر بر حسب مکان و موقعیت
تخم‌ها: معمولاً 8 تا 13 تخم
روی تخم خوابیدن: 17 تا 20 روز
دوران جوجه‌آوری: 19 روز

ادامه مطلب ...

جمال زاده: فارسی شکر است


هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمی‌سوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحه‌ی کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی بان‌های انزلی به گوشم رسید که "بالام جان، بالام جان" خوانان مثل مورچه‌هایی که دور ملخ مرده‌ای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما کاسب‌کارهای لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد یموت هم بند کیسه‌شان باز نمی‌شود و جان به عزرائیل می‌دهند و رنگ پولشان را کسی نمی‌بیند. ولی من بخت برگشته‌ی مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمه‌ی چربی فرض کرده و "صاحب، صاحب" گویان دورمان کردند و هر تکه از اسباب‌هایمان مایه‌النزاع ده راس حمال و پانزده نفر کرجی بان بی‌انصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقره‌ای برپا گردید که آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم که به چه بامبولی یخه‌مان را از چنگ این ایلغاریان خلاص کنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم که صف شکافته شد و عنق منکسر و منحوس دو نفر از ماموران تذکره که انگاری خود انکر و منکر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به کلاه با صورت‌هایی اخمو و عبوس و سبیل‌های چخماقی از بناگوش دررفته‌ای که مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حرکتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئینه‌ی دق حاضر گردیدند و همین که چشمشان به تذکره‌ی ما افتاد مثل اینکه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یکه‌ای خورده و لب و لوچه‌ای جنبانده سر و گوشی تکان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینکه به قول بچه‌های تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز کرده بالاخره یکیشان گفت "چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟"


ادامه مطلب ...

صادق هدایت: سه قطره خون

"دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شده‌ام و هفته‌ی دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بوده‌ام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس می‌کردم کاغذ و قلم می‌خواستم به من نمی‌دادند. همیشه پیش خودم گمان می‌کردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت, ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آن قدر آرزو می کردم، چیزی که آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه فایده _ از دیروز تا حالا هرچه فکر می کنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا می‌گیرد یا بازویم بیحس می‌شود. حالا که دقت می‌کنم مابین خطهای درهم و برهمی که روی کاغذ کشیده‌ام تنها چیزی که خوانده می‌شود اینست: "سه قطره خون."

ادامه مطلب ...

گزیده طنز عبید زاکانی

اخلاق الاشراف


عاقبت ظلم و عدل: در تواریخ مغول آمده است که هلاکوخان چون بغداد را تسخیر کرد، جمعی را که از شمشیر بازمانده بودند، بفرمود تا حاضر کردند. چون بر احوال مجموع واقف گشت، گفت که باید صاحبان حرفه را حفظ کرد. رخصت داد تا بر سر کار خود رفتند. تجار را مایه فرمود دادند،‌ تا از بهر او بازرگانی کنند. جهودان را بفرمود که قوی مظلومند، به جزیه از ایشان قانع شد. قضات و مشایخ و صوفیان و حاجیان و واعظان و معرفان و گدایان و قلندران و کشتی‌گیران و شاعران و قصه‌خوانان را جدا کرد و فرمود: اینان در آفرینش زیادی هستند و نعمت خدای را حرام می‌کنند! حکم فرمود تا همه را در شط غرق کردند و روی زمین را از وجود ایشان پاک کرد.لاجرم نزدیک نود سال پادشاهی در خاندان او باقی ماند و هر روز دولت ایشان در افزایش بود.ابوسعید بیچاره را چون دغدغه عدالت در خاطر افتاد و خود را به شعار عدل موسوم گردانید؛ در اندک مدتی دولتش سپری شد و خاندان هلاکوخان و کوشش‌های او در سر نیت ابوسعید رفت. رحمت بر این بزرگان صاحب توفیق باد که خلق را از تاریکی گمراهی عدالت به نور هدایت ارشاد فرمودند.

"بله" نگو

 یکی از بزرگان فرزند خود را فرموده باشد که ای پسر، زبان از لفظ "نعم" حفظ کن و پیوسته لفظ "لا" بر زبان ران و یقین بدان که تا کار نفر با "لا" باشد کار تو بالا باشد و تا لفظ تو "نعم" باشد‌، دل تو به غم باشد.

نهایت خساست

بزرگی که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع کرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر کرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال، زحمت‌های سفر و حضر کشیده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید.اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می‌خواهد، هرگز به مکر آن فریب نخورید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد که آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا که آن را شیطا به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.

چانه‌زنی

 بزرگی در معامله‌ای که با دیگری داشت، برای مبلغی کم، چانه‌زنی از حد درگذرانید. او را منع کردند که این مقدار ناچیز بدین چانه‌زنی نمی‌ارزد. گفت: چرا من مقداری از مال خود ترک کنم که مرا یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند: چگونه؟ گفت: اگر به نمک دهم، یک روز بس باشد، اگر به حمام روم، یک هفته، اگر به حجامت دهم، یک ماه، اگر به جاروب دهم‌، یک سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی که چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با کوتاهی از دست من برود؟!

گوشت را آزاد کن

 از بزرگان عصر، یکی با غلام خود گفت که از مال خود، پاره‌ای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد.خواجه زهر مار کرد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از کار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. گفت: ای خواجه، تو را به‌خدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارک می‌گذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد کن!

 

رساله دلگشا


ادعای چهارم

 مهدی خلیفه در شکار لشکر جدا ماند. شب به خانه عربی بیابانی رسید. غذایی که در خانه موجود بود و کوزه‌ای شراب پیش آورد. چون کاسه‌ای بخوردند، مهدی گفت: من یکی از خواص مهدی‌ام، کاسه دوم بخوردند، گفت: یکی از امرای مهدی‌ام. کاسه سیم بخوردند، گفت: من مهدی‌ام.

اعرابی کوزه را برداشت و گفت: کاسه اول خوردی، دعوی خدمتکار کردی. دوم دعوی امارت کردی. سیم دعوی خلافت کردی، اگر کاسه دیگر بخوری، بی شک دعوی خدایی کنی!

روز دیگر چون لشکر او جمع شدند، اعرابی از ترس می‌گریخت. مهدی فرمود که حاضرش کردند، زری چندش بدادند. اعرابی گفت: اشهد انک الصادق و لو دعیت الرابعه (گواهی می‌دهم که تو راستگویی حتی اگر ادعای چهارم را هم داشته باشی.)

آرمان دزدی

 ابوبکر ربابی اکثر شب‌ها به دزدی می‌رفت. شبی چندان که سعی کرد چیزی نیافت. دستار خود بدزدید و در بغل نهاد. چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آورده‌ای؟ گفت: این دستار آورده‌ام. زن گفت: این که دستار خود توست. گفت: خاموش‌، تو ندانی. از بهر آن دزدیده‌ام تا آرمان دزدی‌ام باطل نشود.

خودکشی شیرین

 حجی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود. حجی را گفت: درین کاسه زهر است، نخوردی که هلاک شوی. گفت: من با آن چه کار دارم؟ چون استاد برفت، حجی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.

استاد بازآمد، وصله طلبید، حجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقی تو دانی.

دیر رسیدم

 جمعی به جنگ ملاحده  رفته بودند. در بازگشتن هر یک سر ملاحده‌ای بر چوب کرده می‌آوردند. یکی پایی بر چوب می‌آورد. پرسیدند: این را که کشت؟ گفت: من، گفتند: چرا سرش نیاوردی؟ گفت: تا من برسیدم، سرش را برده بودند.

یاد خدا و پیامبر

 شخصی از مولانا عضدالدین پرسید چطور است که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می‌کردند و اکنون نمی‌کنند. گفت: مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی پیش آمده است که نه از خدایشان به یاد می‌آید و نه از پیغامبر.

حکایت حضرت یونس علیه‌السلام

پدر حجی سه ماهی بریان به خانه برد. حجی در خانه نبود. مادرش گفت: این را بخوریم پیش از آن که حجی بیاید. سفره بنهادند. حجی بیامد دست به در زد. مادرش دو ماهی بزرگ در زیر تخت پنهان کرد و یکی کوچک در میان آورد. حجی از شکاف در دیده بود. چون بنشستند پدرش از حجی پرسید که حکایت یونس پیغمبر شنیده‌ای؟ حجی گفت: از این ماهی پرسیدم تا بگوید. سر پیش ماهی برده و گوش بر دهان ماهی نهاد. گفت: این ماهی می‌گوید که من آن زمان کوچک بودم. اینک دو ماهی دیگر از من بزرگتر در زیر تختند. از ایشان بپرس تا بگویند.

عاقبت کسب علم

 معرکه‌گیری با پسر خود ماجرا می‌کرد که تو هیچ کاری نمی‌کنی و عمر در بطالت به سر می‌بری. چند با تو بگویم که معلق زدن بیاموز، سگ ز چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم کن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمی‌شنوی، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ (به ارث مانده) ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادربار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد.

رخوت شراب

کسی را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعی شراب می‌خورد. یکی آنجا رفت، گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نمی‌داد که ترک مجلس کند. گفت: باکی نیست مردان هرجا افتند. گفت: مرده است. گفت: والله شیر نر هم بمیرد. گفتند: بیا تا برکشیمش‌. گفت: ناکشیده پنجاه من باشد. گفتند: بیا تا برخاکش کنیم. گفت: احتیاج به من نیست. اگز زر طلاست من بر شما اعتماد کلی دارم. بروید و در خاکش کنید.

دلیل شکر

 مردی خر گم کرده بود. گرد شهر می‌گشت و شکر می‌گفت: گفتند : چرا شکر می‌کنی. گفت: از بهر آن که من بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودمی.

خانه مصیبت‌زده

 درویشی به در خانه‌ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه شما را می‌بینم، خویشاوندان دیگر می‌باید که برای تسلیت شما آیند.

گربه تبردزد

 مردی تبری داشت و هر شب در مخزن می‌نهاد و در را محکم می‌بست. زنش پرسید چرا تبر در مخزن می‌نهی؟ گفت: تا گربه نبرد. گفت: گربه تبر چه می‌کند؟ گفت: ابله زنی بوده ای! تکه‌ای گوشت که به یک جو نمی‌ارزد می‌برد، تبری که به ده دینار خریده‌ام، رها خواهد کرد؟

در فکر بودم

 یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید. گفت: در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه می‌گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت: باد مرا می‌ربود، دست در بند پیاز می‌زدم، از زمین برمی‌آمد. گفت: این هم قبول، ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی.

تازه‌آمده‌ام

شخصی در خانه مردی خواست نماز بخواند. پرسید که قبله کدام طرف است، گفت: من هنوز دو سال است که در این خانه ام. کجا دانم که قبله چون است.

خواندن فکر

 شخصی دعوی نبوت می‌کرد. پیش خلیفه بردند. از او پرسید که معجزه‌ات چیست؟ گفت: معجزه‌ام این است که هرچه در دل شما می‌گذرد، مرا معلوم است. چنان که اکنون در دل همه می‌گذرد که من دروغ می‌گویم.

پلنگ

 بازرگانی را زنی خوش صورت بود که زهره نام داشت. عزم سفر کرد. از بهر او جامه‌ای سفید بساخت و کاسه‌ای نیل به خادم داد که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست پدید آید، یک انگشت نیل بر جامه او بزن تا چون بازآیم، مرا حال معلوم شود. پس از مدتی خواجه به خادم نبشت که:

چیزی نکند زهره که ننگی باشد

بر جامه او ز نیل رنگی باشد.

خادم باز نبشت که:

گر آمدن خواجه درنگی باشد

چون بازآید، زهره پلنگی باشد

مسلمانی

خطیبی را گفتند: مسلمانی چیست: گفت: من مردی خطیبم، مرا با مسلمانی چکار؟

عرق

 کسی تا‌بستان از بغداد می‌آمد، گفتند: آنجا چه می‌کردی؟ گفت: عرق.

اهمیت گیوه

 درویشی گیوه در پا نماز خواند. دزدی طمع در گیوه او بست. گفت: با گیوه نماز درست نباشد. درویش دریافت و گفت: اگر نماز نباشد، گیوه باشد.

عمر بعد از مرگ

 ظریفی مرغ بریان در سفره بخیلی دید که سه روز پی در پی بود و نمی‌خورد. گفت: عمر این مرغ بریان، بعد از مرگ،‌ درازتر از عمر اوست پیش از مرگ.

فرزند بزرگان

 زن طلحک فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید که چه زاده است؟ گفت: از درویشان چه زاید؟ پسری یا دختری. گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت: چیزی زاید بی هنجار گوی و خانه برانداز.

تلقین مغرضانه

 میان رئیس و خطیب ده دشمنی بود. رئیس بمرد، چون به خاکش سپردند، خطیب را گفتند: تلقین او گوی. گفت: از بهر این کار دیگری را بخواهید که او سخن من به غرض می شنود.

دزد بی تقصیر

 استر طلحک بدزدیدند. یکی می‌گفت: گناه توست که از پاس آن اهمال ورزیدی، دیگری گفت: گناه مهمتر آن است که در طویله بازگذاشته است... گفت: پس در این صورت، دزد را گناه نباشد.

به همین می‌خندم: شخصی مهمانی را در زیر خانه خوابانیده نیمه شب صدای خنده وی را در بالاخانه شنید. پرسید که در آنجا چه می‌کنی؟ گفت: در خواب غلتیده‌ام، گفت: مردم از بالا به پایین می‌غلتند تواز پایین به بالا می‌غلتی؟ گفت: من هم به همین می‌خندم.

همه را بپوش

 سلطان محمود در زمستان سخت، به طلحک گفت که با این جامه یک لا در این سرما چه می‌کنی که من با این همه جامه می‌لرزم. گفت: ای پادشاه، تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت: مگر تو چه کرده‌ای؟ گفت: هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده‌ام.

با اینکه نمی‌خوانم

 شمس‌الدین مظفر روزی با شاگردان خود می‌گفت: تحصیل در کودکی می‌باید کرد. هرچه در کودکی به یاد گیرند، هرگز فراموش نشود. من این زمان‌، پنجاه سال باشد که سوره فاتحه را یاد گرفته‌ام و با وجود اینکه هرگز نخوانده‌ام هنوز به یاد دارم.

سجده سقف

 شخصی خانه به کرایه گرفته بود. چوب‌های سقفش بسیار صدا می‌کرد. به صاحبخانه برای تعمیر آن سخن به میان آورد. پاسخ داد که چوب‌های سقف ذکر خداوند می‌کنند. گفت: نیک است اما می‌ترسم این ذکر منجر به سجود شود.

دوستی نسیه

 هارون به بهلول گفت: دوست‌ترین مردمان نزد تو کیست؟ گفت: آن که شکمم را سیر سازد. گفت: من سیر می‌سازم، پس مرا دوست خواهی داشت یا نه، گفت: دوستی نسیه نمی‌شود.

شوهر چهارم

 زنی که سر دو شوهر را خورده بود، شوهر سیمش رو به مرگ بود. برای او گریه می‌کرد و می‌گفت: ای خواجه، به کجا می‌روی و مرا به کی می‌سپاری؟ گفت : به چهارمین.

خواص نام آدم و حوا

 واعظی بر منبر می‌گفت: هر که نام آدم و حوا نوشته در خانه آویزد، شیطان بدان خانه درنیاید. طلحک از پای منبر برخاست و گفت: مولانا شیطان در بهشت در جوار خانه به نزد ایشان رفت و بفریفت، چگونه می‌شود که در خانه ما از اسم ایشان پرهیز کند؟

قسم دروغ

شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند:‌ چرا؟ گفت: از بهر آن که من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.

اگر می‌توانستم: عسسان (پاسبانان) شب به مردی مست رسیدند، بگرفتند که برخیز تا به زندانت بریم. گفت: اگر من به راه توانستمی رفت، به خانه خود رفتمی.

بیا پایین: اعرابی را پیش خلیفه بردند. او را دید بر تخت نشسته، دیگران در زیرایستاده، گفت: السلام‌علیک یا الله. گفت: من الله نیستم. گفت‌: یا جبرئیل. گفت: من جبرئیل نیستم. گفت: الله نیستی، جبرئیل نیستی، پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشسته‌ای؟ تو نیز به زیرآی و در میان مردمان بنشین.

تهدید: درویشی به دهی رسید. جمعی کدخدایان را دید آنجا نشسته، گفت: مرا چیزی بدهید و گرنه با این ده همان کنم که با آن ده دیگر کردم. ایشان بترسیدند، گفتند مبادا که ساحری یا ولی‌ای باشد که از او خرابی به ده ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسیدند که با آن ده چه کردی؟ گفت: آنجا سوالی کردم، چیزی ندادند، به اینجا آمدم، اگر شما نیز چیزی نمی‌دادید به دهی دیگر می رفتم.

سرکه هفت ساله

 رنجوری را سرکه هفت ساله تجویز کردند. از دوستی بخواست. گفت: من دارم اما نمی‌دهم. گفت: چرا؟ گفت: اگر من سرکه به کسی دادمی، سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی.

جزای گاز گرفتن

 وقتی مزید را سگ گزید (گاز گرفت). گفتند: اگر می‌خواهی درد ساکت شود، آن سگ را ترید بخوران. گفت: آن گاه هیچ سگی در جهان نماند، مگر آن که بیاید و مرا بگزد.

نیم عمر و کل عمر

 نحوی در کشتی بود. ملاح را گفت: تو علم نحو خوانده‌ای؟ گفت: نه. گفت: نیم عمرت برفناست. روز دیگر تندبادی پدید آمد، کشتی می‌خواست غرق شود. ملاح او را گفت: تو علم شنا آموخته‌ای؟ گفت: نه. گفت: کل عمرت برفناست!